شعر
سرخوش از کوی خرابات گذر کردم دوش
به طلبگاری ترسا بچه ی باده فروش
پیشم آمد به سر کوچه پری رخساری
کافرانه شکن زلف چو زنار بدوش
گفتم این کوی چه کوییست ترا خانه کجاست؟
ای مه نو خم ابروی ترا حلقه به گوش
گفت تسبیح به خاک افگن و زنار ببند
خرقه بیرون فگن و کسوه ی رندانه بپوش
توبه یک سو بنه و ساغر مستانه طلب
سنگ بر شیشه ی تقوا زن و پیمانه بنوش
بعد از آن سوی من آ تا به تو گویم خبری
کاین چی کویست؛ اگر بر سخنم داری گوش
رند و دیوانه و سرمست دویدم پی او
تا رسیدم به مقامی که نه دین ماند و نه هوش
دیدم از دور گروهی همه دیوانه و مست
از تف باده ی شوق آمده در جوش و خروش
بی دف وساقی ومطرب همه دررقص وسماع
بی می و جام و صراحی همه در نوشانوش
چون سرِ رشته ی ناموس برفت از دستم
خواستم تا سخنی پرسم ازاو، گفت : خموش!
نیست این کعبه که بی پا وسر آیی به طواف
وین نه مسجد که درآن بیخبر آیی به خروش
این خرابات مغانست، در آن مستانند
از دم صبح ازل تا به قیامت مدهوش
گر تو را هست درین شیوه، سر یکرنگی
دین ودانش به یکی جرعه چوعصمت بفروش4
|